قصه ی عشق

ساخت وبلاگ
دیار عاشقی هم شهر هرت داره !

 

 

خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن …

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 50 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.  مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل قصه ی عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 59 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 

 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 50 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

همه چیز را یاد گرفته ام !

 

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 58 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ قصه ی عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 55 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بت قصه ی عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 57 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند : وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بد قصه ی عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 58 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسرههم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روزباید همدیگه قصه ی عشق...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 46 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 

 

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 40 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

 

قصه ی عشق...
ما را در سایت قصه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elmza بازدید : 62 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 13:58